عرض نیاز کردن. حاجت برداشتن. تمنا کردن سؤال: مبر حاجت بنزدیک ترشروی که از خوی بدش فرسوده گردی. سعدی. - دست حاجت پیش کسی بردن، عرض نیاز کردن پیش کسی. از کسی چیزی طلب کردن. حاجت خواستن از کسی: دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود. سعدی
عرض نیاز کردن. حاجت برداشتن. تمنا کردن سؤال: مبر حاجت بنزدیک ترشروی که از خوی بدش فرسوده گردی. سعدی. - دست حاجت پیش کسی بردن، عرض نیاز کردن پیش کسی. از کسی چیزی طلب کردن. حاجت خواستن از کسی: دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود. سعدی
ضرورت پیدا کردن. لازم شدن. احتیاج پیدا کردن. نیاز افتادن: شعر در او (مسعود) نیکو آمدی و حاجت نیامدی که دروغی گفته آید. (تاریخ بیهقی). و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. (تاریخ بیهقی). حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن. (تاریخ بیهقی). حاجت آمد به معاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی). هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). اگر آید حاجت، مردم گرم مزاج را، بخوردن شراب، با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه) ، ضرورت. ضرور. دربایست. اندربایست. (دهار) : اگر رام وخوش پشت نباشد بیم میکند در وقت، و وقتیکه حاجت آیدمیرمد. (تاریخ بیهقی). خداوند را خود مقرر است بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی)
ضرورت پیدا کردن. لازم شدن. احتیاج پیدا کردن. نیاز افتادن: شعر در او (مسعود) نیکو آمدی و حاجت نیامدی که دروغی گفته آید. (تاریخ بیهقی). و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. (تاریخ بیهقی). حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن. (تاریخ بیهقی). حاجت آمد به معاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی). هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). اگر آید حاجت، مردم گرم مزاج را، بخوردن شراب، با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه) ، ضرورت. ضرور. دربایست. اندربایست. (دهار) : اگر رام وخوش پشت نباشد بیم میکند در وقت، و وقتیکه حاجت آیدمیرمد. (تاریخ بیهقی). خداوند را خود مقرر است بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی)
تحسر. حسرت کشیدن. تمنا کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 123) : بلکه زان مستان که چون می میخورند عقلهای پخته حسرت می برند. مولوی. که همچون پدر خواهد این سفله مرد که نعمت رها کرد و حسرت ببرد. سعدی. تأثیر خفته است بخاک درت شبی حسرت کجا به بستر شبخواب میبرد. محسن تأثیر (از آنندراج). به تلخی مردنست و هر سر مو حسرتی بردن که اسباب خلاصی در گرفتاران شود پیدا. واله هروی (از آنندراج). به شب نشینی زندانیان برم حسرت که نقل مجلسشان حلقه های زنجیر است. (از اشعار دوران انقلاب مشروطه)
تحسر. حسرت کشیدن. تمنا کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 123) : بلکه زان مستان که چون می میخورند عقلهای پخته حسرت می برند. مولوی. که همچون پدر خواهد این سفله مرد که نعمت رها کرد و حسرت ببرد. سعدی. تأثیر خفته است بخاک درت شبی حسرت کجا به بستر شبخواب میبرد. محسن تأثیر (از آنندراج). به تلخی مردنست و هر سر مو حسرتی بردن که اسباب خلاصی در گرفتاران شود پیدا. واله هروی (از آنندراج). به شب نشینی زندانیان برم حسرت که نقل مجلسشان حلقه های زنجیر است. (از اشعار دوران انقلاب مشروطه)